بختک (فلج خواب) – قسمت دوم
… در اون لحظه حس میکردم تمام نیروهایم از دست رفته، نفسم لحظه به لحظه داشت به آخر میرسید، حتی چشمانم قدرت باز شدن نداشتن، ،فقط قلبم آهسته میزد
در این میان ناگهان به ذهنم رسید ذکر قل هوالله بگم ولی متاسفانه زبانم نیز یارای باز شدن نداشت و برای همین تصمیم گرفتم آنرا از قلبم بگذرانم،
ونهایتا آن معجزه برایم اتفاق افتاد. یعنی در اون لحظه تمام حسهای من برگشتن، دست و پاهای من و تمام اعضای بدنم نیروی تازه گرفتن و من انگار که دوباره متولد شده باشم از خواب بیدار شدم و سپس نفس عمیقی کشیدم. و چشمانم را دوباره باز کردم و مشاهده کردم تمام اتاق در تاریکی مطلق فرو رفته با سرعت هرچه تمامتر از جایم بلند شدم و در اون تاریکی دنبال کلید برق میگشتم که متاسفانه پیدایش نکردم و در این هنگام بسوی درب اتاق دویدم که انهم قفل بود چون همکارم کلیدش را با خودش برده بود و به همین علت با دستانم ضرباتی به درب وارد کردم که بعد از مدتی همکارم که متوجه سر و صداهایی شده بود آمد و درب اتاق را برایم باز کرد. و او با دیدن من و رنگ پریدگی صورتم خیلی نگران شد و بهم گفت عسگری جان چی شده و چه اتفاقی برات افتاده؟؟
وقتی متوجه شد من از چیزی ترسیدم منو با خودش به بخش برد و برایم کمی اب اورد و بعد از اینکه باهام کمی صحبت کرد و حالم بهتر شد برایش جریان را تعریف کردم و او بهم گفت که من دچار فلج خواب شدم و این اتفاق برای خیلیها ممکنه پیش بیاد.
بالاخره آنشب لعنتی گذشت با اینکه بعدها وقتی خونه بودم بیماری فلج خواب چند باری به سراغم امد ولی باعث شد این خاطره برای من که در بیمارستان اتفاق افتاده بود سالها به یادگار بمونه.

One Reply to “بختک (فلج خواب) – قسمت دوم”