خاطره اول دبستان
سال اول ابتدایی بودم، اسم معلمم خانوم مصلحی بود، دبستان منصوری، و یادمه زمستون بود وخیلی برف اومده بود
تمام کوچه ها و خیابونا پر از برف و یخ شده بود و آمدوشد رو با مشکل مواجه کرده بود
من ازونجایی که نمیدونستم اونروز مدارس بخاطر سرما و برف زیادی که آمده بود تعطیله پا شدم آماده شدم و روپوش مدرسم رو که رنگش زرشکی بود پوشیدم و چون دیرم شده بود قرارشد داداش حسنم با دوچرخه منو برسونه
در ضمن اینو هم بگم که مدرسه منصوری به منزل ما خیلی دور بود یعنی باید دوسه تا خیابون طویل رو طی میکردی تا به اونجا برسی
دبستان ما داخل یه کوچه قرار داشت و دربش چوبی خاکستری بود
خلاصه آماده شدم و داداش حسنم منو جلوی دوچرخه ش سوار کرد و بعد خودشم سوار شد که باهم بریم
یه مقدار که از خونه دور شدیم و خیابون اولی رو طی کردیم وارد یه کوچه خیلی باریک و طویل شدیم که پراز برف بود که فقط از قسمت وسط کوچه میتونستیم رد بشیم همینطور که داشتیم میرفتیم یهویی هردومون با دوچرخه افتادیم توی برفا ، و منکه سرو صورتم و دستهام داخل برفها افتاده بود شروع کردم به گریه کردن و داداش حسنم تا بیاد دوچرخه و منو هردو رو بلند کنه قبل از هرچیز مشغول تکاندن لباسای خودش از برف شد و بعدآ اومد منو از روی زمین بلند کرد و دوباره سوار دوچرخه کرد که برگردیم خونه آخه چند نفر که مارو دیدن گفتن مدرسه ها تعطیه بیخودی نرید ، و ما هم برگشتیم
ولی تو این فاصله تا خونه بدجوری دستها و پاهام یخ کرده بود و تا رسیدن به خونه از زور سرما فقط اشک میریختم
وقتی به هر زحمتی از میون اونهمه برف به خونه رسیدیم مادرم تعجب کرد و موقعیکه منو با لباسهام که برفی شده بود دید سریع روپوشم وجورابهامو درآورد و منو برد زیر کرسی که گرم بشم خلاصه اونروز برام شد یه خاطره برفی که هیچوقت فراموشم نمیشه ☺️🙏

جالب بود
بعضی خاطرات ماندگارند
ممنونم از پاسخ شما