بختک (فلج خواب)- قسمت اول

خاطره ای که میخوام براتون بگم مربوط به سالهای گذشته،زمانی که در بخش جراحی چشم  پزشکی بیمارستان در شیفت شب مشغول به کار بودم میباشد.

یادمه  پاسی از شب گذشته بود، بعد از رسیدگی به بیماران و انجام دستورات کاردکس آنها  به اتاق یکایک بیماران سر زدم چون بخش ما روزانه اعم از زن و مرد که اکثرآ پیرمرد و پیرزن بودن جهت عمل کاتاراکت یا اب مروارید مراجعه و بستری می شدن و لازم بود اونهایی که صبح به اتاق عمل رفته بودن، یکی دو شب جهت مراقبت بمونن و سپس با تشخیص پزشک خود ترخیص بشن

آنشب من و همکارم خانم شفاهی که الان در قید حیات نیستن در بخش بودیم و قرار شد جهت استراحت و خواب  در شیفت اول که ساعت ۱۲ تا ۳  بود در طبقه بالای بخش مان که خالی از مریض بود برم بخوابم

ساعت نزدیک ۱۲ به همکارم شب بخیر گفتم و بعد از اینکه پله های مجاور بخش را یکی یکی طی کردم وارد ورودی بخش شدم. سکوت خاصی در اون موقه شب احساس کردم تمام درب اتاقهای دیگر بسته بودن چون بیماری داخلشان نبود

در این هنگام من وارد یکی از اتاقها که دربش باز بود شدم، یکعدد تخت آنجا بود و من تا آماده شدم بخوابم، همکارم اومد پیشم و به من گفت عسگری من میرم و پشت سرم در را قفل میکنم و کلیدش رو میبرم که تو راحت تر و با خیال اسوده تر بخوابی و از من خداحافظی کردو رفت. سپس رفتم روی تخت دراز کشیدم،

همینکه در حالت خواب و بیداری بودم ناگهان احساس کردم چند نفر که صداهایی شبیه همهمه داشتن میخواهند به من حمله ور بشن و مرا مورد ازار و اذیت قرار بدهند. در این حین متوجه دستانشان زیر گلویم شدم که چند نفر داشتن با قدرت تمام فشار میدادن و راه نفسم را می‌بستن،

دیگه توی اون لحظه چیزی نفهمیدم فقط میدونستم به آخر خط رسیدم و مقاومت فایده ای نداره، قلبم داشت از کار میافتادو حس کردم تمام اعضای بدنم

از کار افتاده….

 

ادامه دارد….

پی نوشت:

لینک به قسمت بعدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *